بعدم در حالی که داشت میزد تو سرش به سمت در دوید . هنوز چند ثانیه ای از خروجش نگذشته بود که صدای داد و فریاد از تو کوچه یا حیاط بلند شد ولی انقدر نامفهوم بود که نتونستم بفهمم چی میگن ولی چند دقیقه بعد با ساکت شدن محیط پارسا در حالی که آرتنوسو تو بغلش گرفته بود اومد تو خونه و با پاش درو بست . آرتنوس داشت ریز ریز گریه میکرد . بچه ترسیده بود و استرس زیادی رو تحمل کرده بود . پارسا هم هنوز عصبی بود و صورتش به کبودی میزد . اومد نشست روی مبل و آرتنوسو تو بغلش فشرد و چند بار پشت سر هم سر و صورتشو بوسید و زیر گوشش گفت : ...